از شدت گرمای آفتاب ، از خواب بیدار شدم .دو سه ساعتی خوابیده بودم،هنوز احساس خستگی می کردم که
عبدالحسینصِدام زد.
زود گفتم : جانم ،کار داری باهام؟
به بغل گردنش اشاره کرد و مثل کسی که دارد درد میکشد ،گفت : اینو بِکَن .
تازه متوجه ی یک تکه ی کلوخ شدم ؛ چسبیده بود به گردنش ، یعنی توی گوشت و پوستش فرو رفته بود !
یک آن ماتم برد .
با تعجب گفتم : این دیگه چیه؟
گفت : از بس که خسته بودم ، هوای زیر سرم رو نداشتم .این کلوخه چسبیده به گردنم و منم نفهمیدم ،حالا
هم به این حال و روز که می بینی ،در اومده.
به هر زحمتی که بود ،آن را کندم .دردش هم شدید بود ،ولی به روی خودش نیاورد .خواستم بلند شوم ،
یک دفعه یاد دیشب افتادم ؛ گوئی برام یک رویای شیرین اتفاق افتاده بود ،یک رویای شیرین و بهشتی .
عبدالحسین داشت بلند می شد، دستش را گرفتم .صورتش را برگرداند طرفم .توی چشمهاش خیره شدم .
منّ و منّی کردم و گفتم : راستش جریان دیشب برام خیلی سوال شده ؟
عادی پرسید : کدوم جریان؟
ناراحت گفتم : خودت رو به اون راه نزن ،" این بیست و پنج قدم به راست و چهل متر به جلو " چی بود جریانش ؟
از جاش بلند شد، گفت : حالا بریم سید جان که دیر میشه ، برای اینجور سؤال و جواب ها وقت زیاد داریم .
خواه ناخواه من هم بلند شدم ،ولی او را نگه داشتم .گفتم : نه ، همین حالا باید بدونم موضوع چی بود؟
از علاقه ی زیادش به خودم خبر داشتم ، رو همین حساب بود که جرأت می کردم این طور پافشاری کنم.
آمد چیزی بگوید که یک دفعه حاج آقای ظریف پیداش شد .سلام و احوالپرسی گرمی کرد و گفت :
دست مریزاد ،دیشب هم گل کاشتین!
منتظر تکه ، پاره های تعارف نماند . رو به من گفت : بریم سید ؟
طبق معمول تمام عملیات های ایذایی ، باید می رفتیم دنبال مجروح یا شهدائی که احتمالأ جا مانده بودند .
از طفره رفتن عبدالحسین و جواب ندادنش به سؤالم ، حسابی ناراحت شده بودم . دمغ و گرفته گفتم :
آقای برونسی هست ، با خودش برو .
عبدالحسین ، لبخندی زد و گفت : اون جاها رو شما بهتر یاد داری سید جان، خوبه که خودت بری .
دلخور گفتم : نه دیگه حاج آقا ! حالا که ما محرم اسرار نیستیم ، برای این کار هم بهتره که نریم .
ظریف آمد بین حرفمان .به ام گفت : حالا من از بگو مگوی شما بزرگوار ها خبر ندارم ،ولی آقای برونسی
راست میگه .
تا حرفش بهتر جا بیفتد ،ادامه داد : تو که می دونی وقتی نیرو توی خطر می افته ،حاجی خیلی حساس
می شه و موقعیت محل تو ذهنش نمی مونه ؛ پس بهتره تا دیر نشده ،زود راه بیفتی که بریم.
دیگر چیزی نگفتم :ظریف راه افتاد و من هم پشت سرش .
خود ظریف نشست پشت یک پی ام پی ، من هم کنارش . دو ،سه تا پی ام پی دیگر هم آماده ی
حرکت بودند .سریع راه افتادیم طرف منطقه ی عملیات .
رسیدیم جائی که دیشب زمینگیر شده بودیم .به ظریف گفتم : همین جا نگه دار...نگه داشت .
پریدم پائین رو به رومان انبوهی از سیم خاردارهای حلقوی و موانع دیگر خودنمائی میکرد؛
ناخودآگاه یاد دستور دیشب عبدالحسین افتادم ؛ بیست و پنج قدم می ری به راست .
سریع سمت راستم را نگاه کردم . بر جا خشکم زد ...!
به یاری خداوند ادامه دارد..
" ذکر صلواتی هدیه به روح شهیدان والامقام شهدای یگان صابرین و شهید سیدحمید میرافضلی"
*** التماس دعا ***